آناهید،الهه آب ها
 
 

 

 

 

براي بهترين دوستانم ...

 

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

 

اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

 

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.

 

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

 

هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

 

از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

 

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

 

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

 

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

 

هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

 

 وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

 

 هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

 

 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

 

 هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

 

 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

 

 سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش " 

  

 هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

 

 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.

 

 وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.

 

 هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

 

 وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.

 

در حمام آواز بخوان.

 

در روز تولدت درختی بکار.

 

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

 

بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

 

فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.

 

ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

 

هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

 

شیر کم چرب بنوش.

 

هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

 

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

 

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

 

فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 19:16 :: توسط : آناهید

 
 
 
ازدکتر علی شریعتی پرسیدند :
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست...!

 
 
 

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 18:52 :: توسط : آناهید

 
 
 
مردم اغلب بی انصاف‌ بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش.

اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ولی مهربان باش.

اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت ولی موفق باش.

اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند ولی شریف و درستکار باش.

آنچه رادر طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ولی سازنده باش.

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ولی شادمان باش.

نیکی های درونت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش.

بهترینهایت را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

و در نهایت می بینی

هر آنچه هست میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم!



دکتر علی شریعتی

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 18:31 :: توسط : آناهید

می دانی؟!

دردآور است...من آزاد نباشم که تو به گناه نیوفتی

قوس های بدنم بیشتر به چشم هایت میآید تا تفکرم

دردم میآید،باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم...!

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, :: 22:55 :: توسط : آناهید

من می بافم...

تو میبافی...

من کلاه برای تو ،تا سرت گرم شود

تو دروغ برای من ،تا دلم گرم شود...!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, :: 22:15 :: توسط : آناهید

وای چه روز قشنگی بود...

همه روز بارون اومد.خدایا ،خداجونم به خاطر بارون قشنگت شکرت...

عاشق بارونم.حتی وقتی خیابونها پر آب میشه و مجبورم از داخل آب رد بشمو کفش و شلوارم از آب بارون خیسه خیس میشه...

حتی وقتی سرماش سخت میشه...

حتی وقتی که چتر با خودم نیاوردمو دونه های بارون به صورتم میخوره و همه لباسام خیسه آب میشه...

امروز عصر زیر بارون همه ش خندیدم و از زیر بارون بودن لذت بردم،البته تو دلم...(آخه ما دخترا اگه دائم بخندیدم بهمون انگ های بدی میزنن...می دونید که)

الانم سرما خوردم و یه خورده تب دارم...ولی بازم بارونو دوست دارم

میدونید زیر بارون به چی فکر میکردم؟!

به اینکه یه عاشق واقعی هیچ وقت از عشقش خسته نمیشه.حتی اگه عشقش آزارش بده...

و اینکه خدا عاشق بنده هاشه.عاشق منه.عاشقه توئه...

و هر چقدرم بد کنیم،که البته به خودمون بد میکنیم خدا بازم عاشقونه دوستمون داره و با لذت و خنده به ما نگاه میکنه،مثل من که زیر بارون با همه دردسراش خندیدم و از زیر بارون بودن لذت بردم.

حالا...!

آیا ما هم عاشق خدامون هستیم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد،سختی پیش اومد،بگیم

هر چه از دوست رسد نیکوست...؟!!!

هستیم؟؟؟

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, :: 20:57 :: توسط : آناهید

 

 

 

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمده ام از این شب تنگ

وین شب تلخ عبوس

می فشارد به دلم پای درنگ...

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 22:9 :: توسط : آناهید

 

خراب کردم

بد کردم

خسته م

از دست خودم خسته م

با اینکارای بچه گونه

فکر میکنم بزرگم.همه چیزو میفهمم.از پس هر کاری بر میام.

ولی

هیچی نمیفهمم.هیچکاری نمیتونم بکنم.

از دست خودم عصبانیم.

روز بدی بود.و هنوز ادامه داره...

روز کاری بد...

از نظر روحی بد...

برای کسی که برام عزیزه دردسر درست کردم.

حقمه که سرم داد بزنه...دعوام کنه...بهم بد و بیراه بگه...

ولی هیچی نمیگه و این بیشتر عذابم میده...

کاش میگفت چرا ؟تا از خودم دفاع کنم.ولی سکوتش...

 اگه تلخی بره تو زندگیش من مقصرم...

اگه بی اعتمادی براش پیش بیاد من مقصرم...

از این قضیه عذاب میکشم.

دیگه پشت دستمو داغ میکنم...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 15:6 :: توسط : آناهید

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن...!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 20:1 :: توسط : آناهید

روز شیوانا به همراه مریدانش در جاده ای خارج شهر راه می سپردند.ناگهان شیوانا شیوانا متوفق شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید و شاخه محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند و با آن عصای محکمی ساخت.سپس به جمع مریدان بازگشت و به راه رفتن خود ادامه داد.ساعتی بعد آنها به جوانی معلول رسیدند که عصایی نداشت و خودش را به زحمت روی زمین می کشید.شیوانا عصای دست ساخته اش را به وان معلول داد و جوان توانت به کمک عصا راحتتر گام بردارد.

مریدان وقتی این صحنه را دیدند با توجه به سابقه ای که از شیوانا سراغ داشتند در مقابل او خودشان را روی زمین انداختند و از این حرکت شیوانا به عنوان پیش گویی یاد کردند و از او به عنوان پیشگو درخواست برکت کردند.

شیوانا با خشم بر سرشان فریاد زد:بس کنید ای ساده اندیشان!اگر شما هم چشم سرتان را باز می کردید و به جای ولگردی در عالم هپروت به سطح جاده خیره میشدید،میتوانستید رد پای لنگه جوان معلول را سطح خاکی جاده ببینید!تفاوت من با شما این است که من فقط حواسم را جمع دنیای طبیعی میکنم و از آن درس میگیرم.اما شما غافل از عظمت و شکوه و واقعیت طبیعت به ماواطبیع توجه دارید و از دیدن بدیهی ترین پیام ها در سطح جاده زندگی خود را محروم ساخته اید...!

 

مجله موفقیت.شماره70

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 19:48 :: توسط : آناهید

شیوانا استاد معرفت بود.یک روز صبح زود شیوانا سراسیمه وارد معبد شد و از تمام سالکین خواست تا معبد را به سرعت ترک کنند.چرا که او رویای زلزله ای را دیده است که تمام ساختمان های ضعیف شهر از جمله معبد را خراب خواهد کرد.کاهن معبد شیوانا را مسخره کرد و به حاضرین گفت که خدای معبد از آنها محافظت خواهد کرد و امن ترین جا برای جستن از خطر زلزله معبد است

عده ای از سالکین از معبد بیرون آمدند و عده ای دیگر در آن ماندند.ساعتی نگذشت که پیش بینی شیوانا به حقیقت پیوست و زلزله ای مهیب تمام ساختمان های ضعیف شهر از جمله معبد را روی سر ساکنین خود خراب کرد.کاهن و کسانی که در معبد مانده بودند همه گی زیر آوار از بین رفتند.یکی از شاگردان شیوانا با کنایه و دلخوری از استاد پرسید:چرا خداوند به کاهن و عبادت کنندگان کمک نکرد؟آنها به خانه خدا پناه برده بودند.؟

شیوانا با تبسم گفت:خداوند به آنها کمک کرد.خداوند به خواب من آمد و خبر زلزله را برایم آورد.در واقع خداوند از زبان من خطر را به انها یادآور شده بود.کاهن و بقیه کافی بود چشمان خود را باز می کردند و میدیدند که خانه خدا تمام عالم است وفقط نه معبد و فقط کافی بود آنها از یک خانه خدا به خانه ای امن تر پناه می بردند...

 

مجله موفقیت.شماره70

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 19:30 :: توسط : آناهید

حقیقت...اما تلخ

 

من زنم و تو مرد بمان
من زنم... بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی!
او خواست که من زن باشم...
که بدوش بکشم بار تو را که مردی
و برویت نیاورم که از تو قویترم...
من زنم...
من ناقص العقلم...
با همین عقل ناقصم
از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام
و تو عقلت کاملتر از من بود!!!
من زنم...
یاد گرفته ام عاشقت بمانم
و همیشه متهم به هرزگی شوم...
حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی
تظاهر کردی با من خواهی ماند!
من زنم...
کوه را حرکت میدهم
بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم
و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی
چرا که تو نیرومند تری!!!
من زنم...
وقت تولد نوزاد...  
تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان
سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من،
لذتهای شبانه
خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو!
عادلانه است نه؟؟؟
من زنم...
آری من زنم...
او خواست که من زن باشم...  
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد...
عشق خواهم ورزید...

و به مردانگی ات خواهم بالید
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد...
پشتیبانت خواهم بود...

و تو مرد بمان!

این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت!!!  

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 18:25 :: توسط : آناهید

یک روز صبح که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم میزدیم چیزی را دیدیم که در افق می درخشد هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم،امامسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست.تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد راه رفتیم و تنها هنگامی که به ان رسیدیم فهمیدیم چیست.یک بطری خالی بود...

شاید از چند سال پیش در انجا افتاده بود.غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.از آنجا که صحرا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود ،تصمیم گرفتیم دیگر به سمت در نرویم.به هنگام بازگشت فکر کردم:چندبار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر،از پیمودن راه اصلی زندگی باز مانده ایم؟!

اما باز فکر کردم اگر به سمت ان بطری نمی رفتیم چطور میفهمیدیم فقط درخششی کاذب است.

 

 

برگرفته از کتاب دومین مکتوب اثر پائولوکوئیلو

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 17:56 :: توسط : آناهید

روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد.حیوام بیچاره ساعت  ها به طور ترحم انگیزی ناله میکرد.بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید.او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده است و چاه هم در هر صورت باید پر شود.او همسایه ها را صدا زد و از انها درخواست کمک کرد.آنها در چاه سنگ و گل ریختند.اسب ابتدا کمی ناله کرد اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد.آنها باز هم روی گل ریختند.کشاورز نگاهی داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد!با هر تکه گل که روی اسب ریخته میشد اسب تکانی به خود میداد و گل را پایین می ریخت و یک قدم بالا میآمد.همینطور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون امد...

زندگی در حال ریختن گل و سنگ بر روی شماست.تنها راه رهایی این است که آن ها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید.هر یک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم.با این روش می توانیم از درون عمیق ترین چاه ها بیرون بیاییم...

 

 

مجله موفقیت.شماره70

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 17:38 :: توسط : آناهید

روزی کسی میخواست شیوانا(عارفی بزرگ)را مسخره کند،بدین منظور در مقابل جمعیت از او پرسید:استاد!میتوانید به من بگویید چرا به اسب می گویند اسب و نمی گویند ماهی؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت:در ابتدا به اسب ماهی میگفتند.اما روزی یک انسان مثل تو پرسید چرا جای اسم این  دو را عوض نکنیم؟!از آن روز به بعد به اسب گفتند اسب و به ماهی گفتند ماهی!به همین سادگی...!

 

 

مجله موفقیت.شماره70

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 15:55 :: توسط : آناهید


پسرک با وجودی که فقیر بود اما از راه دستفروشی امرار معاش می کرد تا بتواند برای تحصیلات خود پول جمع کند.اخر شب فرارسیده بود و او هیچ نفروخته بود.به شدت گرسنه بود و نمیدانست با اندک پولی که در اختیار دارد چگونه خود را سیر کند.اما فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود.به همین خاطر زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا صاحب مغازه در را باز کند و در ازای پول کمی که دارد اندکی نان به او بدهد.اما تا صاحب مغازه در را باز کرد،پسرک دستپاچه شد و از مغازه دار که زن جوانی بود تقاضای یک لیوان آب کرد!

مغازه دار فهمید که پسرک گرسنه است،یک لیوان شیر برای او اورد.پسرک شیر را تا ته سر کشی و با احتیاط از زن پرسید که قیمت آن چقدر میشود؟

مغازه دار پاسخ داد:خداوند به ما دستور داده که هرگز برای محبتی که میکنیم پول درخواست نکنیم...

پسرک تشکر کرد و رفت.سال ها بعد آن پسر جوان ادامه تحصیل داد و به پایتخت رفت و فوق تخصص قلب گرفت.

آن مغازه دار سال ها بعد دچار بیماری قلبی شد و چون پزشکان شهرش از درمان او عاجز شدند راهی پایتخت شد.به دلیل وخامت بیماری پزشک بیمارستان از پرفسور هواردکلی درخواست کمک نمود.هواردکلی به محض روبه رو شدن با زن و مطالعه پرونده اش او را شناخت.

با هزینه خود او را بستری نمود و شخصا چندین عمل جراحی گران قیمت را بر روی قلب زن مغازه دار انجام داد.سرانجام معالجات موثر واقع شد و بعد از چندماه مغازه دار از مرگ حتمی نجات یافت.

روزی که زمان ترک بیمارستان فرارسید،پاکت صورتحساب را مقابل زن مغازه دار گذاشتند و او بی اختیار به گریه افتاد،چرا که میدانست باید تا آخر عمر هزینه این بیمارستان را پرداخت کند.

اما وقتی پاکت را باز کرد با کمال حیرت متوجه شد که در آن نوشته شده است:

کل هزینه های عمل جراحی مساوی یک لیوان شیر است.

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 22:27 :: توسط : آناهید

 

 

نازد به خودش خدا که حيدر دارد 

 

                                  درياي فضائلي مطهر دارد

 

 


همتاي علي نخواهد آمد والله 

 

                                 صد بار اگر کعبه ترک بردارد



عید غدیر خم بر تمام عاشقان حق و عدالت مبارک


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 23:13 :: توسط : آناهید

بهلول در شهر می گشت که مامورین او را گرفتند و به نزد هارون الرشید بردند و گفتند که:این شخص در شهر شایع کرده که خلیفه دارفانی را وداع گفته است...!

خلیفه عصبانی شد و پرسید:چرا چنین مطلبی را به دروغ گفته ای؟

بهلول جواب داد:چون مامورین شما در حق مردم ظلم و اجحاف میکنند و مردم در رنج و سختی به سر میبرند،من هم یقین کردم که حتما شما مرده اید که این آقایان جرات پیدا کرده و از حدود خود تجاوز کرده اند...

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 22:42 :: توسط : آناهید

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

وبه پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

وبه آنان گفتم:سنگ،آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ...

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی ست

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

ومن آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم

وبه نزدیکی روز،وبه افزایش رنگ.

به طنین گل سرخفپشت پرچین سخن های درشت...

و به آنان گفتم:

هرکه در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند.

خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.

آن که نور از سرانگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه...!

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم،گفتم:

چشم را باز کنید،آیتی بهتر از این می خواهید؟!!

می شنیدم که به هم می گفتند:

سحر می داند،سحر...!

سرهرکوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داودی بود،چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش.

جیبشان را پرعادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم...

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 14:35 :: توسط : آناهید

آناهید یا آناهیتا یا ناهید نام ایزد بانوی آب و باران و باروری در مذاهب ایران باستان است..

در دین زرتشت، آناهیتا دختر اهورامزدا (خدای زرتشتیان) می باشد که مونث می باشد.او فرشته ای زیبا، بلند بالا و دلیر با بازوان سپید توصیف شده است.در اساطیر ایرانی او سرچشمه همه آب ها و منبع همه باروری هاست.

 

آناهید الهه آب است. اوست که به فرمان اهورامزدا از آسمان باران، برف و تگرگ را فرو می‌باراند. بندهش(کتابی است به پهلوی در تفسیر اوستا) او را «مادر آب‌ها» توصیف می‌کند. سبب این که ایرانیان در نوروز غسل می‌کنند آن است که این روز به الهه آب تعلق دارد از این رو مردم در این روز در هنگام سپیده دم از خواب برمیخیزند و با آب قنات و حوض خود را می‌شویند و گاهی نیز آب جاری( آب رود) بر خود از راه تبرک و دفع آفات می‌ریزند. و در این روز مردم به یکدیگر آب می‌پاشند و درباره سبب این کار برخی گفته‌اند علت آن است که در کشور ایران دیرگاهی باران نبارید و سپس ناگهان سخت ببارید و مردم  آن باران را متبرک دانستند و از آن آب به یکدیگر پاشیدند و این کار همچنان در ایران مرسوم بماند.

آناهیتا که در فارسی میانه آناهید و در فارسی امروزی ناهید شده،از پیشوند نفی<<آن>>به معنی <<نا>>و واژه اوستایی<<آهیتا>> به معنی <<آاوده>>پدید آمده است و به معنی <<ناآلوده>>است.

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 14:12 :: توسط : آناهید

 

 

مجسمه آناهید

فومن استان گیلان

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 14:7 :: توسط : آناهید

 

 

 

 

نماد ایزد بانوی آب ها


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 14:0 :: توسط : آناهید

آزادی

 

 

ای شادی!ای آزادی!

ای شادی آزادی!

روزی که تو بازآیی

با این دل غم پرورد

من با تو چه خواهم کرد؟!

غم هامان سنگین است

دل هامان خونین است

از سر تا پامان خون می بارد

ما سر تا پا زخمی

ما سر تا پا خونین

ما سر تا پا دردیم

ما این دل عاشق را

در راه تو آماج بلا کردیم...

وقتی که زبان از لب می ترسید

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 11:41 :: توسط : آناهید


دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهر خود کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.

عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت :اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقدار از ان را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشدو توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از ان را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او میداد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا مه یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد،خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کنم.

داروساز  لبخندی زد و گفت:دخترم،نگران نباش.آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است...!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 11:25 :: توسط : آناهید


صدفی به صدف دیگر گفت:درد زیادی در درونم حس میکنم.دردی سنگین که مرا عذاب می دهد.صدف دیگر با غرور گفت:ستایش آسمان ها و زمین را که من هیچ دردی در خود ندارم.خوب هستم و سلامت.

در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد که صحبت دو صدف را شنید،به آنکه از خود راضی بود گفت:بله کاملا خوب و سلامتی اما دردی که همسایه ات حس می کند مرواریدی است بی نهایت زیبا که تو از آن بی بهره ای...!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 11:15 :: توسط : آناهید

مرد بی ایمان که مربی شنا بود و چندین مدال المپیک داشت،هر چیزی را که راجع به خدا و دین میشنید مورد تمسخر قرار می داد.

یک شب او به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.با اینکه چراغها خاموش بودند اما نور ماه برای شنا کافی به نظر می رسید.مرد جوان بالای تخته شیرجه رفت و برای شیرجه زدن دستانش را باز کرد،ولی ناگهان متوجه سایه بدنش شد که بر روی دیوار همچون صلیبی به نظر می رسید.

حس عجیبی به او دست داد!!

به سرعت از پله ها پایین آمد و چراغ را روشن کرد

و در آن لحظه ناگهان با استخری خالی از آب مواجه شد...!!!

آب استخر برای تعمییرات تخلیه شده بود...

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 22:17 :: توسط : آناهید

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و تصمیم گرفتند تا خود را در دریا بشویند.لباس از تن در آورده و به شنا پرداختند پس از اندکی زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را به تن کرد و راهش را گرفت و رفت.زیبایی اندکی بعد از دریا بیرون آمد و اثری از لباس خود ندید وچون از برهنه بودن خجالت می کشید به ناچار لباس زشتی را به تن کرد و به راه افتاد.

از آن روز به بعد مردم بسیاری آن دو را با هم اشتباه گرفتند.

اما بودند کسانی هم که صورت زیبایی را با وجود لباسی مه به تن داشت شناختند و بعضی نیز صورت زشتی را شناخته و با زیبایی اشتباه نگرفتند...!

 

 

برگرفته از سخنان جبران خلیل جبران

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 21:41 :: توسط : آناهید


بر ساحل نیل کفتار و تمساحی همدیگر را دیدند و برای احوال پرسی مدت ها آنجا ماندند.

تمساح گفت:خیلی بد گذشت،بعضی وقتها که بر درد و اندوهم گریه میکنم مخلوقات دیگر می گویند این ها اشک تمساح است و این موضوع مرا ناراحت می کند و عذابم می دهد.این موضوع برایم رنج آور است.

کفتار گفت:تو از اندوه و درد خود گفتی حال به من فکر کن،من به زیبایی جهان و به عجایب آن نگاه می کنم و لذت می برم سپس می خندم تا دنیا نیز بخندد.آنگاه مردم می گویند:این خند کفتار است!!!!

 

برگرفته از سخنان جبران خلیل جبران

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 21:29 :: توسط : آناهید

درباره وبلاگ
به تماشا سوگند و به آغاز کلام
موضوعات
آدما تولدم آگاهی ... راستش رو بگو یا حسین و این است... ... مولانا دوست ... ... ... حرفایی که هر روز با خودم تکرار میکنم قبول دارین
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آناهید،الهه آب ها و آدرس anahid.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.